اعتقادی، سیاسی، اقتصادی، دشمن شناسی،اجتماعی، ادبی، احادیث، دفاع مقدس، شهدا، بسیج، دعا، شعر، درد و دل

يك كار ضروري هست كه بايد در فرصتي كوتاه انجامش بدم اما نمي تونم! چون دارم كتاب فوق العاده عالي "استاد عشق" رو ميخونم زندگينامه ي پروفسور حسابي اززبان فرزندشان:

...احساس كردم، چهره ي پدرم روشن تر شده، و كمي چاق تر و سرحال تر، به نظر مي رسند. گفتم: باباجون معلوم است،كه الحمدالله سفر به شما خوش گذشته است، هم رنگ پوست تان روشن تر شده، و هم چاق تر شده ايد.

پدر گفت: بله، نفسي كشيده ام، شايد به خاطر دور بودن از بعضي كارشكني هاي اداري، شايد هم به خاطر نظم خوب آن طرف ها و ملاحظه ي احترام به قانون، آرامش بيش تري داشتم.

بعد نزديك يك ربع ساعت، از بازديدي كه در سفرشان از يك مركز شتاب دهنده هسته اي بسيار بزرگ و پيشرفته، به اسم مركز اتمي سرن داشتند. صحبت كردند. اين مركز، از نظر اهميت در اروپا درجه اول را دارد. پدرم، توسط يكي از شاگردانشان، در دانشگاه تهران،كه حالا از مديران مركز اتمي سرن بود، به آن جا دعوت شده بودند. در اين سفر، همين شاگرد، امكانات كامپيوتري آن جا را، به مدت سه هفته در اختيار پدرم
قرار داده بود، كه در اين فرصت، 13 معادله نظريه ي بي نهايت بودن ذراتشان را، در آن جا حل كرده بودند.

يكي از اخلاق هاي پسنديده ايشان،كه من هرگز آن را فراموشي نمي كنم، اين بودكه، محال بود، پدر جاي ديدني بروند، موضوع جالبي بخوانند، خبر جالبي بشنوند، ولو علمي ترين خبر هم باشد، وما را به نحوي، در جريان قرار ندهند. هر سني كه داشتيم، هر طور كه بود، و با هر زباني كه مي شد، ما را در جريان مسائل جديد و جالب توجه، قرار مي دادند.

به ياد آوردم، كه پدرم براي حل يك معادله از نظريه ي خود، بايد شش ماه زحمت مي كشيدند، و اگر به اشتباهي بر مي خوردند، شش ماه وقت مي گذاشتند، تا آن اشتباه را پيدا كنند. پدر معادلات خود را، با مداد و روي كاغذ شطرنجي،كه باعث مي شد بتوانند ريز بنويسند، و اگر اشتباهي شد، آن را پاك كنند، انجام مي دادند. روزي به پدرگفتم: بهتر نيست چند ماه برويد به ژنو، درمركز سرن سوئيس، تا زودتر تعدادي از معادلات
خود را، به نتيجه برسانيد.

پدرگفتند: نه، هرگز. آن وقت اين كار به اسم سوييسي ها، تمام مي شود! من مي خواهم به اسم ايران و دانشگاه تهران، تمام بشود.

اقرار مي كنم، كه اين پاسخ تكان دهنده ترين، صريح ترين و عاشقانه ترين پاسخي بود، كه از يك دانشمند شنيدم.

***

... اينشتين اجازه داد، در كرسي او مشغول تحقيق بشوم. اين ديگر برايم باوركردني نبود. حتي تصورش را، هم نمي كردم. امكان پژوهش، در كرسي استاد مسلم فيزيك جهان، براي من در آن روزها، بهترين و پيشرفته ترين، مقام علمي جهان بود. اين آرزوي ژرف، با ويژگي هاي علمي و اخلاقي، افتخاري بزرگ بود، كه خداوند نصيبم كرده بود.

هيج ثروت و پست و مقامي نمي توانست، جاي يك لحظه آن را بگيرد.

در همان دوره تحقيقاتم در دانشگاه پرينستون، دركنار بهترين استاد جهان، و در شرايطي كه همه گونه امكانات علمي و پژوهشي فراهم بود، يك روز عصركه از آزمايشگاه به خوابگاه مي رفتم، ناخودآگاه صداي شن ريزه هاي خيابان هاي دانشگاه، كه زير پايم جابه جا مي شد، مرا به دوران كودكي برد. صدايي آشنا، از روزهاي خوش
كودكي، و از خانه ي زير بازارچه قوام الدوله، درگوشم مي پيچيد. صداي شن هاي دور باغچه خانه كودكي ام. صداي شن هايي كه در چهار يا پنجاه سالگي، با آن خيلي آشنا بودم. انگار به خود آمدم. با خودم گفتم: آيا اين وظيفه ي من است،كه در خارج بمانم، و دستم را در سفره ي خارجي ها بگذارم؟ به من چه مربوط است،كه در اين دانشگاه آمريكايي بمانم، و دو نفر يا دو ميليون نفر آمريكايي را، با سوادكنم. من بايد به كشور خودم برگردم. دست را در سفره خودمان بگذارم، و جوانان كشورم را دريابم. و با جواناني كه از علم و دانش فرار مي كنند، و درس نمي خوانند، دعوا كنم.

يك لحظه از خودم، خجالت كشيدم. احساس بدي، به من دست داد. خاطرات كوتاه، اما شيرين كودكي، در آن خانه با حياط شني، ياد وطن را، در من زنده كرد. همان جا تصميم گرفتم، به ميهنم بازگردم...

***

ايشان مي گفتند: شايد بيست شاگرد ممتاز درس بخوانند و فارغ التحصيل شوند ولي كسي كه ديد و نظر جديدي دارد بايستي تقوا نيز داشته باشد؛ چنين افرادي نسبت به ديگران برتري دارند

***

از ايشان پرسيدند: دانش معلم يا هنر معلم، كدام در رشته ي علمي موثر است؟
گفتند: هيچ كدام، معلمي عشق است!
پرسيدند: چگونه اين همه تحصيل و خدمت كرديد؟
گفتند: آدم اول بايد عاشق بشود، البته بعضي ها هم بلد نيستند عاشق بشوند، بايد به آن ها عاشقي را آموخت.

 

 

+ نوشته شده در  جمعه ۲۴ بهمن ۱۳۹۳ساعت 21:9  توسط یک ستاره که بر زمین جا مانده است  |  داغ کن - کلوب دات کام